چشم میمالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفتهاند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت میکنم مومیایی زنده بود چشمهایی گود…
چکامه
این روزها، روانپزشکان را، روانکاوی می کنم … و روانشناسان را، روانی ! دیوانه کرد !! فرهاد را شیرین؛ شیرین را خسرو؛ و مرا تو ! به راستی کدام سوار، از کدامین مثنوی، تو را به جان من انداخت ؟…
سپیدرود؛ امشب از اشکهای من جاریست و شالیزار، غرق در خشکی چشمانم ! تو هم در راه دیدی ؟ قبل از آن پیچ سیاه، بعدِ آن خاطره ها، اندکی پایین تر؛ سدی زده اند بر انبوهی درد . همانجا که…
هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…
باز دلم، شکوه ی یک راز کرد؛ مرغ دلم، کنج دل آواز کرد… ساز نبود آه و ناله فالش بود سوز سینه نغمه ی دل ساز کرد پر پروانه سوخت، شاپره پرواز کرد ! مرغک دلسوخته آتش گرفت ناله زد…
پاییز … با همه ی رازها؛ سرخ و زرد و قهوه ای، نغمه و آوازها… رفت و مانده یک نگاه بر لبه ی پرتگاه دلهره ی زندگی، فرصت پروازها..! غرش قلب زمین، جوشش روح دریا، سرخی قلب من و چرخش…
شب؛ شب ِ از نیمه گذشته، من؛ من ِ از نیمه گذشته .. شنهای خیس، زیر پاهای برهنه ام میلغزند. ساحلی عریان و تنها، یک ردپا، بی انتها … سکوت موج های خاموش، اما خروشان! همه جا سوز سرما، تنم…