هر شب؛
اینجا، باران می بارد.
رگبار تندی،
که غبار خاکستری فکرم را
می شوید؛
و به آرامی
از قاب چوبی چشمانم،
می لغزد.
قلبم؛
با صدای صاعقه ها کوک شده،
آن یکی رعد می زند و
این یکی تیر می کشد …
و من اینجا،
چترها را وارونه چیده ام،
دریایی خواهم ساخت،
به تنهایی !
و تو را غرق خواهم کرد،
در شوری این شادمانی …
– مهراد آریا