شب؛
شب ِ از نیمه گذشته،
من؛
من ِ از نیمه گذشته ..
شنهای خیس،
زیر پاهای برهنه ام میلغزند.
ساحلی عریان و تنها،
یک ردپا،
بی انتها …
سکوت موج های خاموش، اما خروشان!
همه جا سوز سرما، تنم اما داغِ تب و گرما ..
نگاهی -سالها- دوخته به دوردست ها ..
شاید آن سوی آب ها !
چشمانی تار، جهانی تارتر …
هر روز، ذره ای خاموش تر از دیروز …
هجوم موج از پس موج،
نعره و درد تا ابد مأنوس،
ای دریغا یک فانوس !
روبرو انواری شناور،
کورسویی از رنگین کمانی به روی آب ..
رنگ و نور،
گویی.. اندکی شادمانی و سرور !
آری، باید رفت!
دل به دریا زد و رفت ..
از پی فانوسی
– یکی از همین ها،
که موج به موج میرقصند و
شناور به سویی می روند،
..شاید هم می آیند! –
چه فرقی دارد به کدامین سوی؟
شب از نیمه گذشته،
آری …
من از نیمه گذشتم!
بس نیست تماشا؟
انتظاری بی پایان،
جلوه ی نورها همچنان نمایان …
تا به کی تاریکی؟ اندکی نور !!
باید رفت …
چه فرقی دارد به کدامین سوی؟
باید رفت و فانوسی برداشت!
آب ها در انتظارند،
موج ها مرا می خوانند …./
– مهراد آریا
خیلی زیباست، من از مفهومی که به زیبایی پشت این همه سادگی مخفی شده بی اندازه لذت بردم. مرسی
خیلی ممنون از لطف شما.