اندیشه‌های مهراد آریا

این حجم سکوت

سپیدرود؛ امشب از اشکهای من جاریست
و شالیزار، غرق در خشکی چشمانم !

تو هم در راه دیدی ؟
قبل از آن پیچ سیاه، بعدِ آن خاطره ها،
اندکی پایین تر؛
سدی زده اند بر انبوهی درد .
همانجا که نسیم و توفان در هم آمیخته اند !

یادت آمد که کجا آتش و آب،
– چون شراب – در هم می جوشید ؟
چه غریبم اینجا …
من در این «سرزمینِ آفتاب» بی خورشید.

هزار صبح ِ خاطره یافتیم، اما امشب،
مشتی روز گم شده اند در این تاریکی؛

یادت هست…؟
لحظه ای را که خنده خشکید، شادی خُفت …
بر گونه هایم قطره قطره اشک شکفت؟
گفتم آخر آن دُردانه ی دارستان کو ؟
من گم شده در خویشم !
…در آینه یا در او ؟

گله ها دارم از خویشتن ِ خویش …
دیوانه و مبهوت و پوچ… بیشتر از پیش

گفتی هیچ مگو، یک جرعه از این جام بنوش !
مهر من، جام زهری که تو بر لب داری؛
من چشیدم از آن تلخی هجران، آری!

این منم اما نه آن من ِ خاموش !
شعله می کشد، قسم به نگاهت
بند بند تنم، روحم؛
نه مانده صبری، نه در جان روحی …
نه دیگر عمر اندوهی؛
نه حتی بر زمین کوهی !!
نه ایوبم، نه فرهادم نه نوحم !

نفرین به من ویران، برگ برگِ بهارستان،
لعنت به تو و حیران، سپیدرود و دارستان !
تقویم ورق می خورد و من می گذرم
بگذار بگذریم از آنچه آمد و رفت …
آری همیشه حق با توست، میدانم؛
این افسانه ی عاشقی همین بوده و هست…

در خلوت من حسرت و اندوهی نیست،
جز آنهمه که جای در این قلب گرفت !
من مانم و این خسته ی تن – یعنی من –
من باشم و این حجم سکوت، این من ِ من !
سایه و پچ پچ و یک فنجان چای،
پنجره، ماه و شب و خش خش برگ …
از این پس… تا همیشه !

–  مهراد آریا

پرینت

پاسخ دادن


این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.