چکامه

شعر
مومیایی مهرنوشت
مومیایی

چشم می‌مالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفته‌اند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت می‌کنم مومیایی زنده بود چشم‌هایی گود…

مهرنوشت
ثروتمندم

ثروتمندم ! آنچنان که، بر فراز تمام قله‌های بلند حسرت، قلعه‌های عظیمی دارم؛ به وسعت سکوت مرگبار این شب‌ها، و خزانه‌هایی پر از خاطره، به شیرینی غرق شدن در امواج نگاهت، – که عمیق تر از این «آه» است –…

مهرنوشت
این حجم سکوت

سپیدرود؛ امشب از اشکهای من جاریست و شالیزار، غرق در خشکی چشمانم ! تو هم در راه دیدی ؟ قبل از آن پیچ سیاه، بعدِ آن خاطره ها، اندکی پایین تر؛ سدی زده اند بر انبوهی درد . همانجا که…

مهرنوشت
چترهای وارونه

هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…

مهرنوشت
فانوس

شب؛ شب ِ از نیمه گذشته، من؛ من ِ از نیمه گذشته .. شنهای خیس، زیر پاهای برهنه ام میلغزند. ساحلی عریان و تنها، یک ردپا، بی انتها … سکوت موج های خاموش، اما خروشان! همه جا سوز سرما، تنم…