کویر و دریا جبر روزگارند بر طبیعت بی زبان! هر دو زیبا؛ به دیده ی آن که نه کویریست و نه دریایی … تو صحرایی! دشتی، تو دریایی … تو فصل پنجم زندگانیم هستی. تجلی همه ی زیبایی ها، تجمع…
فرهنگ و هنر
شبهای رازگونه، روزهای رمزآلود؛ رازهای چون شب تاریک، من و درازای این جاده ی باریک … آه از این تیرگی مرموز! چه کسی خواهد فرسود؟ قلب مرا باز امروز … درد در رگ جاری ست، جای خون میخروشد چشمهٔ عمیقِ…
1 . خیره شدهای به دوردست، و من به جغرافیای تو! به ناکجا اشاره میکنی و، من چون همیشه به خاطرات تو؛ شاید خاطراتت را به ناکجا سپردهای، به همان دوردستی که روزی تبعیدگاهم بود، و اکنون خیره به آن…
زنگ ریاضیات؛ تمام منطق من، – لااقل آنچه هنوز باقی ست – بی منطق حل معادلهای ست، که «دو خط موازی» به هم برسند ! موازیِ ما متقاطع شود یا نه، به بی نهایت میل میکند، این میلِ به تو…
چشم میمالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفتهاند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت میکنم مومیایی زنده بود چشمهایی گود…
این روزها، روانپزشکان را، روانکاوی می کنم … و روانشناسان را، روانی ! دیوانه کرد !! فرهاد را شیرین؛ شیرین را خسرو؛ و مرا تو ! به راستی کدام سوار، از کدامین مثنوی، تو را به جان من انداخت ؟…
سپیدرود؛ امشب از اشکهای من جاریست و شالیزار، غرق در خشکی چشمانم ! تو هم در راه دیدی ؟ قبل از آن پیچ سیاه، بعدِ آن خاطره ها، اندکی پایین تر؛ سدی زده اند بر انبوهی درد . همانجا که…
هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…