فرهنگ و هنر

مهرنوشت
این خود ویران

شب‌های رازگونه، روزهای رمزآلود؛ رازهای چون شب تاریک، من و درازای این جاده ی باریک … آه از این تیرگی مرموز! چه کسی خواهد فرسود؟ قلب مرا باز امروز … درد در رگ جاری ست، جای خون می‌خروشد چشمهٔ عمیقِ…

مومیایی مهرنوشت
مومیایی

چشم می‌مالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفته‌اند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت می‌کنم مومیایی زنده بود چشم‌هایی گود…

مهرنوشت
ثروتمندم

ثروتمندم ! آنچنان که، بر فراز تمام قله‌های بلند حسرت، قلعه‌های عظیمی دارم؛ به وسعت سکوت مرگبار این شب‌ها، و خزانه‌هایی پر از خاطره، به شیرینی غرق شدن در امواج نگاهت، – که عمیق تر از این «آه» است –…

مهرنوشت
این حجم سکوت

سپیدرود؛ امشب از اشکهای من جاریست و شالیزار، غرق در خشکی چشمانم ! تو هم در راه دیدی ؟ قبل از آن پیچ سیاه، بعدِ آن خاطره ها، اندکی پایین تر؛ سدی زده اند بر انبوهی درد . همانجا که…

مهرنوشت
چترهای وارونه

هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…