هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…
28 اردیبهشت 1391 ادامه مطلب
هر شب؛ اینجا، باران می بارد. رگبار تندی، که غبار خاکستری فکرم را می شوید؛ و به آرامی از قاب چوبی چشمانم، می لغزد. قلبم؛ با صدای صاعقه ها کوک شده، آن یکی رعد می زند و این یکی تیر…
باز دلم، شکوه ی یک راز کرد؛ مرغ دلم، کنج دل آواز کرد… ساز نبود آه و ناله فالش بود سوز سینه نغمه ی دل ساز کرد پر پروانه سوخت، شاپره پرواز کرد ! مرغک دلسوخته آتش گرفت ناله زد…
پاییز … با همه ی رازها؛ سرخ و زرد و قهوه ای، نغمه و آوازها… رفت و مانده یک نگاه بر لبه ی پرتگاه دلهره ی زندگی، فرصت پروازها..! غرش قلب زمین، جوشش روح دریا، سرخی قلب من و چرخش…