اندیشه‌های مهراد آریا

مومیایی

چشم می‌مالم هنوز
گویی از خواب قرون برخاستم
زندگی گم کرده دنیای قدیم
نیست یک خشتی که عهدی نو کنم
خواب و بیداری چه کابوسی عبوس!
آشنایان رفته‌اند
داغ یک دنیا عزیز
وای! وحشت می‌کنم

مومیایی زنده بود
چشم‌هایی گود رفته

بر تنش احساس گور
شاید از اهرام مصر
شکل یک فرعون و بخت‌النصر یا یک همچو چیز
با شنل پوسیده خود ارث اعصار و قرون
سرد و سنگین می‌رود .
در میان چهره‌های مشمئز.
گیج و گول و آج و واج.
راه خود گم می‌کند

راه خود را بیخودی کج می‌کنم
می‌دوم در کوچه‌ها پس کوچه‌ها
شاید آنجاها که منزل داشتم
ها همان جاهاست کز من چیزها جا مانده است
کو؟ کجاست؟
گیج گیجی می‌خورم راهم دهید
آرزوها عشق‌ها گم کرده‌ام
می‌روم دنبال آن گم‌گشته‌ها

سایه‌ها از دور و بر در می‌روند
یادگارانی که شاید می شناسندم ز دور
آدمک‌هایی که تند و فرز غایب می‌شوند
جای پاشان از در و دیوار بالا می‌رود
سر صداها بیخ گوشی پچ‌پچ و گیج و گنگ
بی صفت‌ها گور خود گم می‌کنند
شاید آن‌ها هم خجالت می‌کشند
سر به زیر افکنده‌ام
از مروت دور نیست
شاید آن‌ها هم چو من از گور بیرون آمدند
باید از محشر گذشت
این لجن‌زاری که من دیدم سزای صخره‌هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

ارث بابا کوره قسمت کرده‌اند
آّب و رنگ من یکی برداشته
چشم و ابرویم بدست دیگری است
آن یکی پهلو قلمبیده ! چه خوب
شاید او هم کلیه‌های من ؟ صحیح !
ساز و چنگم در کجا افتاده‌اند ؟
این یکی ناچار می‌ماند زمین
گنده سنگین ! که زورش می‌رسد

این که رد شد آن رفیق من نبود ؟
از قد و بالا که دیدم عین اوست
پس چطور ؟
او مرا دید و به این سردی گذشت؟
ها_ بگو
این یکی هم مال او کش رفته است

باز کوه بی زبان ور میزند
با که می‌گوید سخن ؟ با من که نیست
گنگِ مجنون، لال بازی در نیار
من دگر گوشم بدهکار تو نیست
باز هالو را مترجم لازم است
من که شاعر نیستم
گو بگوید هر که می‌فهمد زبان راز را …

دختره با برق چشمان سیاه
یکه خوردم راستی
عین آن یاروی هفده قرن پیش
آنکه در تابوت قیصرها غنود
ها_ صدایش در نیار این هم بله
سرمه دان آن یکی دزدیده است
عذر می‌خواهم پری
من نمی‌گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمان‌ها نیز تنگی می‌کنند
روی جنگل‌ها نمی‌آیم فرود
شاخ زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست
بره‌هایت می‌دوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

هر دم اندازد بکول ابلهی
کهنه انبانی پر از بازیچه دارد این فلک
با ابله زیر بار
خنده می‌گیرد مرا
عین آن‌هایی که وقتی بار دوش بنده بود
حاصل آن پشت ریش و ناگهان خر غلط گور
خنده‌ام گیرد بگو یا گریه‌ام زین سرنوشت

داده‌های خود یکایک پس گرفت
عادتم داد و خمارم کرد و تریاكم نداد
لوله‌ها را باز کرده جمع و جور
می‌زند زیر بغل
باز آوردی که چه؟
پس نمی‌گیرم برو
ناز زن‌هایی که می‌گفتند دنیا مرد نیست

قهوه خانه سوت و کور
زانوی سکو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چرتکی
پنجره خمیازه کش
در خمار یک غزل یک پنجه ساز
چشم کاشی‌های ابلق خوابناک
از شکاف در به هر جان کندنی است
باز چشمک می‌زند
یک درخت بید مجنون سر به زیر
زل زده در جوی آب اندیشه ناک

آشنای من نهان در بیخ و کنج سایه‌ها
باز می‌خواند مرا
یک صدای التماس آمیز گاهی خشمگین.
من چه می‌خواهی بگویم؟ یک نگاه
یک نگاه دردمند
آرزوی زنده کن، من مرده‌ام!
در تقلای فرار و کنجکاو
هر کجا سر می‌کنم زندان و قفل
هی زمین در زیر پا و آسمان بالای سر
این عقاب خشمناک سر نوشت.
در سکوت نیمشب گاهی سحر
یک پل اسرار رنگ آمیز و محو
بر فراز کوه‌های سرد و سنگین بسته‌اند
ماه از آنجا می‌رود
راه زیبای جهان آرزو
آه ! آه !
صخره‌های تیز وحشی بسته راه
این شنل پوسیده خواهد گیر کرد
بال پر می‌سازم از این پاره‌ها
یک شب مهتاب از این تنگنای
بر فراز کوه‌ها پر می‌زنم
می‌گذارم می‌روم
ناله خود می‌برم
دردسر کم می‌کنم

مهلت زندانی این برزخ است
باز هم آزادی صد سال عمر
منعکس شد در جهان و سد اسکندر شکست
میله‌ها از هم درید و سیل باغ وحش ریخت
امتحان آخری خود آیت وقتی عظیم
عمر دنیا هم به پایان می‌رسد
جن برون فرمود از درگاه دولت انس را
دست در دست نفاق
پای ایمان در دل کفر و نفاق آید میان
جنگ‌های پرده پوشی منفجر خواهد شدن
می‌رسند افرشتگان
آشیان در مغز انسان می‌کنند
تیغ کین خار ندامت می‌شود
خشم وجدان التهاب دوزخ افروزد به جان
اتصال سیم برقش با عذاب جاودان
زنگ محشر می‌شکافد نعره‌ها و ناله‌ها
پرده پایان فرود
یک سکوت هولناک و یک تکان
کفه‌ها بالا و پایین می‌روند
سرنوشتی مهر و موم

بازمی‌گردم به گور
می‌شکافم وحشت غاری عظیم
شانه‌هایم در فشار تنگنا و تیرگی است
یک ستاره کوره سوسو میزند آن بیخ‌ها
روزن عشق و امید
چشم‌هایی خیره می‌پاید مرا
غرش تمساح می‌آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است
می‌رویم وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست…

– شهریار

پی نوشت:
« بعد سی و پنج سال برگشتم، به یک مومیایی مانده‌ام که بعد قرن‌ها زنده شده باشد؛ در اطراف خود هیچ چیز آشنایی نمی‌بینم حتی یک خشت؛ همه رفته‌اند همه …
سایه و شبح گذشتگان را حس می‌کنم که به سرعت خود را از من پنهان می‌کنند، انگار زیر گوشی حرف‌هایی هم می‌زنند اما تا به گوش من برسد کلمات محو می‌شوند؛ شاید می‌گویند چه جان سخت است که هنوز هم زنده است!
خداحافظ ثریا … ».

این چند خط مقدمه‌ی استاد شهریار است بر شعر زیبای «مومیایی» از دفتر «هذیان دل»، شعری بی نظیر که جزو معدود اشعار نو و بدون قافیه‌ی اوست؛ زیبایی این اثر علاوه بر زبان ساده، محتوای صمیمی و ترکیبات ادبی بدیع و دوست

داشتنی و همین‌طور نثر داستان گونه‌ای که حال و هوای ذهنی شاعر را به خوبی تداعی می‌کند، مرتبط با هنر کلامی شگفت انگیزی است که شاعر به طرز عجیب و زیبایی به کار برده است، هنری که در عین سادگی هیچ کجا نبود قافیه را به خواننده یادآور نمی‌شود. هر آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند …

– مهراد آریا

پرینت

1 دیدگاه

اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود

از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود

مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود

دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود

دیگر شکسته بود دل و در میان ما

صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود

او بود در مقابل چشم ترم ولی

آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود

حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت

با روی زشت زیور گوهر نکو نبود

اشکش نمی‌مکیدم و بیمار عشق را

جز بغض شربت دگری در گلو نبود

آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق

با اشک نیز دست و دل شستشو نبود

از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود

او بود بی‌وفا و در این گفتگو نبود

ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است

عطری نماند از گل رنگین که بو نبود

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند

او را خصال مردم آزاده خو نبود

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار

جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

وبسایتتان بسیار عالی است

ممنونم عالی بود

پاسخ دادن


این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.