در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم…
واحد
پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از…
آن شب، بعد ِ تلخی چای و، فرود فنجان، چه دردی کشید … کاغذ ! و چه ظلمی کرد، قلم! با هر واژه ای از تو، که به روی ورق چکید؛ چه فریادها کشید… فاصله ! با هر حرفی از…
یلدا، گیسوان بلندش را، این سیه خوشههای درهمتنیده، بر شانههای این شبِ شیرین، شانه زده، بسته و آویخته … و بر تمامِ چَشمهای خوابآلود، هر آنکه خواب زیر پلکهای سنگینش میلغزد، و بر همه فکرهای خمارِ وهمآلود، آبشاری از ترانه…
کویر و دریا جبر روزگارند بر طبیعت بی زبان! هر دو زیبا؛ به دیده ی آن که نه کویریست و نه دریایی … تو صحرایی! دشتی، تو دریایی … تو فصل پنجم زندگانیم هستی. تجلی همه ی زیبایی ها، تجمع…
1 . خیره شدهای به دوردست، و من به جغرافیای تو! به ناکجا اشاره میکنی و، من چون همیشه به خاطرات تو؛ شاید خاطراتت را به ناکجا سپردهای، به همان دوردستی که روزی تبعیدگاهم بود، و اکنون خیره به آن…
زنگ ریاضیات؛ تمام منطق من، – لااقل آنچه هنوز باقی ست – بی منطق حل معادلهای ست، که «دو خط موازی» به هم برسند ! موازیِ ما متقاطع شود یا نه، به بی نهایت میل میکند، این میلِ به تو…