زمان در حالِ ذوب شدن بود، منظومهها پویا و رودها جاری. شتابان از میان باغ گذشت، از بین بوتههای جلوهگرِ نسترن که دو طرفِ سنگفرش روییده بود، روی گلبرگها چند قطره شبنم چکیده بود، خُنَکایِ فوّارهی آب صورتش را لمس…
مهرنوشت
تو تنها باید آموختن را آموخته باشی...
بهارِ فصلهای خزانزدهام؛ سوارِ قصههای دهکدهام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخزدهام برس به دادِ برگهای تقویمم به شبزده روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهرهی پیرم بیا،…
در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم…
پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از…
پدرم کتابخانهی بزرگی دارد که با گذشت سالهای دراز هنوز به شکوهش خو نگرفتهام، صدها جلد کتاب با اندازه، نقش و نگار، زبان و زمینههای گوناگون. از کودکی شیفتهی این بخش مرموز خانه بودم و هنوز هم هنگامی که دوروبرم…
با دیدن شیرینی برنجی بیدرنگ پیچیدم توی قنادی، هما عاشق این شیرینیهاست، درست برعکس من که طعم تلخ چای و قهوه را با هیچچیز عوض نمیکنم؛ فروشگاه کوچک و خلوتی است در انتهای خیابان سعدی، شیرینیفروش بیحوصله پشت صندوق ایستاده،…
زیر هجوم نگاه سرد کوهستان، و رقص شاخه های سبز سروستان با گذر گنگ آدمکهای بیرنگ و با سرود رود و سکوت سنگ ، عاشقانه خواندم و چه شاعرانه رفتی … رفتی و نرسیدی، نرفتم و رسیدم گفتی و ندیدی…
نخستین بار نیست؛ قدم گذاشتن روی این خالی ِ بی انتها … بی امید و بی بهار ! برای شروعی که شاید، فقط شاید بهتر از این مرده گی هر روز باشد. بگذار قبل راهی شدن در آینه به تماشا…
آن شب، بعد ِ تلخی چای و، فرود فنجان، چه دردی کشید … کاغذ ! و چه ظلمی کرد، قلم! با هر واژه ای از تو، که به روی ورق چکید؛ چه فریادها کشید… فاصله ! با هر حرفی از…