در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم…
یادداشت سردبیر
پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از…
11 خرداد 1393 ادامه مطلب