زمان در حالِ ذوب شدن بود، منظومهها پویا و رودها جاری. شتابان از میان باغ گذشت، از بین بوتههای جلوهگرِ نسترن که دو طرفِ سنگفرش روییده بود، روی گلبرگها چند قطره شبنم چکیده بود، خُنَکایِ فوّارهی آب صورتش را لمس…
مهراد آریا
بهارِ فصلهای خزانزدهام؛ سوارِ قصههای دهکدهام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخزدهام برس به دادِ برگهای تقویمم به شبزده روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهرهی پیرم بیا،…
در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم…
پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از…
پدرم کتابخانهی بزرگی دارد که با گذشت سالهای دراز هنوز به شکوهش خو نگرفتهام، صدها جلد کتاب با اندازه، نقش و نگار، زبان و زمینههای گوناگون. از کودکی شیفتهی این بخش مرموز خانه بودم و هنوز هم هنگامی که دوروبرم…