در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم…
یادداشت
کوتاه
پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از…
11 خرداد 1393 ادامه مطلب
پدرم کتابخانهی بزرگی دارد که با گذشت سالهای دراز هنوز به شکوهش خو نگرفتهام، صدها جلد کتاب با اندازه، نقش و نگار، زبان و زمینههای گوناگون. از کودکی شیفتهی این بخش مرموز خانه بودم و هنوز هم هنگامی که دوروبرم…