چکامه

شعر
بهار
قبیله‌ی عشق

بهارِ فصل‌های خزان‌زده‌ام؛ سوارِ قصه‌های دهکده‌ام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخ‌زده‌ام برس به دادِ برگ‌های تقویمم به شب‌زده‌ روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهره‌ی پیرم بیا،…

مهرنوشت
خویشتن داری

زیر هجوم نگاه سرد کوهستان، و رقص شاخه های سبز سروستان با گذر گنگ آدمک‌های بی‌رنگ و با سرود رود و سکوت سنگ ، عاشقانه خواندم و چه شاعرانه رفتی … رفتی و نرسیدی، نرفتم و رسیدم گفتی و ندیدی…

مهرنوشت
دلداری

نخستین بار نیست؛ قدم گذاشتن روی این خالی ِ بی انتها … بی امید و بی بهار ! برای شروعی که شاید، فقط شاید بهتر از این مرده گی هر روز باشد. بگذار قبل راهی شدن در آینه به تماشا…

مهرنوشت
من و ماه و مهشید

یلدا، گیسوان بلندش را، این سیه خوشه‌های درهم‌تنیده، بر شانه‌های این شبِ شیرین، شانه زده، بسته و آویخته … و بر تمامِ چَشم‌های خواب‌آلود، هر آنکه خواب زیر پلک‌های سنگینش می‌لغزد، و بر همه فکرهای خمارِ وهم‌آلود، آبشاری از ترانه…

مهرنوشت
این خود ویران

شب‌های رازگونه، روزهای رمزآلود؛ رازهای چون شب تاریک، من و درازای این جاده ی باریک … آه از این تیرگی مرموز! چه کسی خواهد فرسود؟ قلب مرا باز امروز … درد در رگ جاری ست، جای خون می‌خروشد چشمهٔ عمیقِ…