بهارِ فصلهای خزانزدهام؛ سوارِ قصههای دهکدهام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخزدهام برس به دادِ برگهای تقویمم به شبزده روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهرهی پیرم بیا،…
چکامه
زیر هجوم نگاه سرد کوهستان، و رقص شاخه های سبز سروستان با گذر گنگ آدمکهای بیرنگ و با سرود رود و سکوت سنگ ، عاشقانه خواندم و چه شاعرانه رفتی … رفتی و نرسیدی، نرفتم و رسیدم گفتی و ندیدی…
نخستین بار نیست؛ قدم گذاشتن روی این خالی ِ بی انتها … بی امید و بی بهار ! برای شروعی که شاید، فقط شاید بهتر از این مرده گی هر روز باشد. بگذار قبل راهی شدن در آینه به تماشا…
آن شب، بعد ِ تلخی چای و، فرود فنجان، چه دردی کشید … کاغذ ! و چه ظلمی کرد، قلم! با هر واژه ای از تو، که به روی ورق چکید؛ چه فریادها کشید… فاصله ! با هر حرفی از…
یلدا، گیسوان بلندش را، این سیه خوشههای درهمتنیده، بر شانههای این شبِ شیرین، شانه زده، بسته و آویخته … و بر تمامِ چَشمهای خوابآلود، هر آنکه خواب زیر پلکهای سنگینش میلغزد، و بر همه فکرهای خمارِ وهمآلود، آبشاری از ترانه…
کویر و دریا جبر روزگارند بر طبیعت بی زبان! هر دو زیبا؛ به دیده ی آن که نه کویریست و نه دریایی … تو صحرایی! دشتی، تو دریایی … تو فصل پنجم زندگانیم هستی. تجلی همه ی زیبایی ها، تجمع…
شبهای رازگونه، روزهای رمزآلود؛ رازهای چون شب تاریک، من و درازای این جاده ی باریک … آه از این تیرگی مرموز! چه کسی خواهد فرسود؟ قلب مرا باز امروز … درد در رگ جاری ست، جای خون میخروشد چشمهٔ عمیقِ…
1 . خیره شدهای به دوردست، و من به جغرافیای تو! به ناکجا اشاره میکنی و، من چون همیشه به خاطرات تو؛ شاید خاطراتت را به ناکجا سپردهای، به همان دوردستی که روزی تبعیدگاهم بود، و اکنون خیره به آن…
زنگ ریاضیات؛ تمام منطق من، – لااقل آنچه هنوز باقی ست – بی منطق حل معادلهای ست، که «دو خط موازی» به هم برسند ! موازیِ ما متقاطع شود یا نه، به بی نهایت میل میکند، این میلِ به تو…