ادبیات

رویای توت
رویای توت

زمان در حالِ ذوب شدن بود، منظومه‌ها پویا و رودها جاری. شتابان از میان باغ گذشت، از بین بوته‌های جلوه‌گرِ نسترن که دو طرفِ سنگ‌فرش روییده بود، روی گلبرگ‌ها چند قطره شبنم چکیده بود، خُنَکایِ فوّاره‌ی آب صورتش را لمس…

بهار
قبیله‌ی عشق

بهارِ فصل‌های خزان‌زده‌ام؛ سوارِ قصه‌های دهکده‌ام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخ‌زده‌ام برس به دادِ برگ‌های تقویمم به شب‌زده‌ روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهره‌ی پیرم بیا،…

مومیایی مهرنوشت
مومیایی

چشم می‌مالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفته‌اند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت می‌کنم مومیایی زنده بود چشم‌هایی گود…

مهرنوشت
ثروتمندم

ثروتمندم ! آنچنان که، بر فراز تمام قله‌های بلند حسرت، قلعه‌های عظیمی دارم؛ به وسعت سکوت مرگبار این شب‌ها، و خزانه‌هایی پر از خاطره، به شیرینی غرق شدن در امواج نگاهت، – که عمیق تر از این «آه» است –…