زمان در حالِ ذوب شدن بود، منظومهها پویا و رودها جاری. شتابان از میان باغ گذشت، از بین بوتههای جلوهگرِ نسترن که دو طرفِ سنگفرش روییده بود، روی گلبرگها چند قطره شبنم چکیده بود، خُنَکایِ فوّارهی آب صورتش را لمس…
ادبیات
بهارِ فصلهای خزانزدهام؛ سوارِ قصههای دهکدهام سفر به درازا کشیده بتاز، برس به زمستانِ یخزدهام برس به دادِ برگهای تقویمم به شبزده روزهای سردِ تقدیرم و شعله فکن به جان و جادو کن جوان شود از تو چهرهی پیرم بیا،…
آن شب، بعد ِ تلخی چای و، فرود فنجان، چه دردی کشید … کاغذ ! و چه ظلمی کرد، قلم! با هر واژه ای از تو، که به روی ورق چکید؛ چه فریادها کشید… فاصله ! با هر حرفی از…
کویر و دریا جبر روزگارند بر طبیعت بی زبان! هر دو زیبا؛ به دیده ی آن که نه کویریست و نه دریایی … تو صحرایی! دشتی، تو دریایی … تو فصل پنجم زندگانیم هستی. تجلی همه ی زیبایی ها، تجمع…
1 . خیره شدهای به دوردست، و من به جغرافیای تو! به ناکجا اشاره میکنی و، من چون همیشه به خاطرات تو؛ شاید خاطراتت را به ناکجا سپردهای، به همان دوردستی که روزی تبعیدگاهم بود، و اکنون خیره به آن…
زنگ ریاضیات؛ تمام منطق من، – لااقل آنچه هنوز باقی ست – بی منطق حل معادلهای ست، که «دو خط موازی» به هم برسند ! موازیِ ما متقاطع شود یا نه، به بی نهایت میل میکند، این میلِ به تو…
چشم میمالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفتهاند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت میکنم مومیایی زنده بود چشمهایی گود…
این روزها، روانپزشکان را، روانکاوی می کنم … و روانشناسان را، روانی ! دیوانه کرد !! فرهاد را شیرین؛ شیرین را خسرو؛ و مرا تو ! به راستی کدام سوار، از کدامین مثنوی، تو را به جان من انداخت ؟…