در انباریِ کوچک مادربزرگ که آمیختهای از خاطرات و اشیاء رنگ و رو رفته است صندوقچهی خاک گرفتهای را میابم، توی صندوق چشمم به جعبهی مداد رنگیها و کاغذ سپید که میافتد تمام آن روز همچون فیلم سینِمایی جلوی چشمانم پخش میشود؛ ششساله بودم، جعبهی مداد رنگیها را از عزیزکردهترین نقطهی اتاق برداشتم، کنج خانه با فُرم کودکانهی مخصوص به خودم که چیزی میان دوزانو نشستن و به پهلو دراز کشیدن بود و درعینحال شبیه به هیچکدام نبود، نشستم و با دقت و وسواس خاصی مداد رنگیها را یکی پس از دیگری از بسته بیرون کشیدم، مدادهای عزیزتر از جانم را روی بستهی زردرنگ مقواییاش مرتب چیدم و با دلهرهای آشنا شروع به شمردن کردم، به بیست و چهارمین مداد که رسیدم نفس راحتی کشیدم، همگی قد و نیم قد به صف ایستاده بودند و من همزمان که به یاد همهی آنچه تا به امروز کشیدهام و در رویای تمام نقاشیهایی که خواهم کشید غرق در خوشی بودم، از قد کشیدنِ معکوسِ مدادها نگران و غمگین شده بودم. مدتها بود از ترس تمام شدنشان مدادی را نتراشیده بودم، رنگهای پرکاربرد و دوستداشتنیتر، با نوکی زمخت و قدی کوتاهتر به من دهنکجی میکردند، تنها مداد نوکتیز و دستنخورده مداد سپیدی بود که جز برای کشیدن چند خطِ کوتاهِ موازی آن هم از روی کنجکاوی استفاده نشده بود؛ دلم نیامد مدادها را بتراشم و مدادی از این هم کوتاهتر شود، مداد سپید را برداشتم و سطح کاغذِ نقاشی را از ابتدا تا انتها یکدست رنگ کردم، اکنون کاغذ به سپیدی و پاکی برف و سادهتر و نرمتر از آنچه شده بود که تا چند دقیقه پیش وجود داشت؛ شروع کردم به رویا پردازی روی نقاشیِ سپیدم که پر از هیچ بود و یا تُهی از همهچیز! از تمام اصول و قواعد گذشتم و از همهی تنگناها گریختم، یک آسمانِ بیانتهای سبز کشیدم که ابرهای صورتیِ خندانی را در آغوش کشیده بود، کوههای بلند آبی که موجزنان آواز میخواندند و از دل تنها آفتابگردانِ نقاشی که از میان رقصهای گندمزاری سرخ قد کشیده بود خورشیدی میتابید و جهان من و ماهیهای پرندهی نقاشیم را روشنی میبخشید! دست آخر هم خانهای که بام نداشت تا بچهها تا دلشان میخواهد بازی ماهیهای پرنده را در حوضچهی آسمان تماشا کنند و شُرشُرِ بارانی که شیرین بود و روی خانهای که سقف نداشت نمیبارید.
تصمیم سختی بود ولی آن روز با خودم قرار گذاشتم مداد رنگیها را همراهِ آخرین نقاشی سپید و تمام رؤیاهایم در صندوقچهی قدیمی مادربزرگ برای همیشه پنهان کنم.
پس از سالها، اکنون که جای مدادها رویاهایم کوتاه شدهاند، به سپیدیِ تمامقدِ کاغذِ رویاهایم مینگرم و به یاد میآورم که نباید همه قواعد و چهارچوبها را پذیرفت، لزومی ندارد همیشه روی خط حرکت کنم و نیازی نیست از تمام اصولِ از پیش تعیینشدهای که در خیالات خود ساختهام، همین استانداردها، خط قرمزها و ریلهای مکانیکی دنیای ماشینی امروز پیروی کنم.
همه مدادرنگیها از آن توست و تو همهی رنگهایی، رنگ کن و بهسادگی نقشی نو بساز، از قابهای خستهکنندهای که برای خود ساختهای بیرون بزن و جاری شو…
به یاد ششسالگیام، به یاد همهی نقاشیهایی که کشیدهام و همهی آنچه هرگز نکشیدم، مینویسم:
نه سرخم و نه سبزم؛ من سپیدم! به رنگ مردم، به سپیدی صلح …
– مهراد آریا
پینوشت: این یادداشت در شماره 24 نشریه فرهنگ منتشر شد.
Проститутки Новокузнецка
Ну и что?! Что ты имеешь в виду?
زیبا بود آقای آریا👌
واقعا عالی بود
همه مدادرنگیها از آن توست و تو همهی رنگهایی
لذت بردم از خوندش
ممنونم