پیرمرد جادوگر بود، ردای مشکی زیبایی به تن میکرد، چشمهایش را میبست و خنده بر لب چوبدستی جادویی را در هوا میچرخاند، میرقصید و میخندید و با گردش دست، فریادها و نالهها و خندههای دهها ساز را جادو میکرد، از جیغ ویولنها و آواز فلوتها زندگی میساخت؛ زندگی در تمام آن لحظات روحنواز و دلچسب جریان میافت؛ درست است، پیرمرد رهبر ارکستر بود و من مسحور تماشای شادی جادوگر ۹۹ ساله.
در کودکی از او پرسیده بودند که چهکاره خواهد شد؟
و جسورانه، با صداقت تمام پاسخ داده بود: شاد!
بهراستی شادمانی رازی ندارد، بهانهای برای شاد بودن لازم نیست و هیچ بهانهای هم نمیتواند توجیهکنندهی ناشادمانیها باشد، چه ساده میتوان از تماشای بازی کودکان یا وقتی غرق در آبی آسمانی شاد بود، چه آسان و چه بیمقدمه میتوان با رقص شاخهها در باد و با آواز رود در همین نزدیکی یا خیلی نزدیکتر با هر نفسی که میآید و میرود شاد شد.
بیایید بیاموزیم که زندگی کوتاهتر از آن است که لحظهای را هرچند کوتاه به حسرتها و غصههای گاه و بیگاهش بگذرانیم، بیایید فارغ از حسرت نداشتهها از داشتههایمان شاد باشیم و به کودکان خود بیاموزیم پیش از پزشک شدن و بسیار مهمتر از مهندس شدن، شاد باشند، هنرمندانه شاد زیستن را بیاموزیم و آموزش دهیم.
– مهراد آریا
پینوشت: این یادداشت در شماره 22 نشریه فرهنگ منتشر شد.