اندیشه‌های مهراد آریا

نخ

[ بر اساس واقعیت ]

با دیدن شیرینی برنجی بی‌درنگ پیچیدم توی قنادی، هما عاشق این شیرینی‌هاست، درست برعکس من که طعم تلخ چای و قهوه را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کنم؛ فروشگاه کوچک و خلوتی است در انتهای خیابان سعدی، شیرینی‌فروش بی‌حوصله پشت صندوق ایستاده، سرش را پایین انداخته و با یکسری کاغذ پاره – به گمانم فاکتور – وَر می‌رود، به شیرینی‌های برنجی پشت شیشه اشاره می‌کنم: یک‌کیلو گردویی لطفاً! بی‌آنکه نگاهم کند با دست گوشه‌ای از قنادی را نشانه رفته و می‌گوید: از هر کدوم می‌خوای بردار. شیرینی‌ها را در دسته‌های نیم‌کیلویی و یک‌کیلویی بسته‌بندی کرده و روی میز چیده‌اند، همه‌ی بسته‌ها درست همانند هم و همه‌ی شیرینی‌ها به‌نظرم از یک نوع هستند، بی‌آنکه نشانی از گردو و یا دست‌کم تصویرش باشد. می‌پرسم: گردویی کدومه؟

– مگه گردوهارو نمی‌بینی؟

نمی‌دانم چرا از گفتن یک نَهِ ساده می‌پرهیزم و با خنده پاسخ می‌دهم:

* اینا که همه مثل هم‌اند …

– پس همه گردویین!

به‌وضوح صدای شکستن دندان یا دندان‌هایی را می‌توان شنید؛ با لبخندی که روی لبم جا خوش کرده یکی از بسته‌ها را برمی‌دارم و روی میز می‌گذارم.

– دوازده تومَن

دو تا پنج‌هزارتومانی که روی یکی که نوتر است نوشته «رستوران شهریار، نهم بهمن 88» و یک دوهزارتومانی رنگ‌پریده که گویی کودک پنج‌ساله‌ای با آبرنگ ناشیانه چیزهایی رویش کشیده باشد، می‌گذارم روی ترازو و شیرینی را برمی‌دارم.

– من شما رو می‌شناسم؟

شیرینی‌فروش مرد میان‌سالی است با موهای کم‌پشت جوگندمی، کت پشمی ضخیمی از روی پیراهن زرشکی‌رنگش پوشیده و همه‌ی دکمه‌ها را مگر اولی و آخری بسته است؛ سبیل حنایی بلندی که به‌طور نامرتب روی لب‌هایش ریخته، آن خال سیاه زیر گونه و شکم حسابی توی چشمش از او تصویر بامزه‌ای ساخته، مرد خوبی به نظر می‌رسد. پاسخ می‌دهم:

* نه متأسفانه، فکر نمی‌کنم.

– مدرسه‌ی البرز نبودی؟

بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد، درست است که با موهای خاکستری و چشم‌های چین افتاده، ۲۵ ساله‌ی مسنی هستم، ولی این‌که چطور مرد ۵۰ ساله‌ای گمان می‌کند هم‌کلاسیم بوده نمی‌دانم!

* نه من تازه اومدم اینجا.

ادامه می‌دهد: من دبیر البرز بودم، چهره‌ات آشناست.

این بار از فکر شتاب‌زده‌ی خود خنده‌ام گرفته …

و باز ادامه می‌دهد: من دوتا لیسانس دارم، حسابداری و دبیری ادبیات…

شستم خبردار می‌شود که این شروع یک گفت‌وگوی طولانی است، گپ دراز شیرینی‌فروش میان‌سالی که یک جفت گوش مفت پیدا کرده، از همان‌ها که هر ثانیه‌اش یک سده به درازا می‌انجامد و تا انتها با لبخندی هنرمندانه در تأیید صحبت‌های کسل‌کننده و از هر دری سخنی ناشناسی هی سر تکان خواهم داد؛ وانمود می‌کنم که به نظرم صحبتش تمام شده و با گفتن «موفق باشید» این ترکیب جادویی به درد بخور که همیشه در این مواقع برایم کارساز و کاراست از آنجا می‌زنم بیرون.

پیاده‌رو به میدان جنگ می‌ماند، از همان کانال‌ها و گذرگاه‌های پشت خاک‌ریز که از زمین و آسمان تیر و ترکش و بمب و خمپاره می‌بارد و هر طرف هیاهوی سربازان بی‌گناهی است که پریشان به این‌سو و آن سو می‌دوند، سربازانی از جنگ جهانی دوم که قربانی روشنی گریزی و مهر ستیزی هیتلر شده‌اند[1]، سه‌شنبه واپسین سال است و مردم به‌سان مور و ملخ به خیابان‌ها ریخته‌اند، شهر مثل کلونی مورچه‌ها شده که در آن زن‌ها و مردها و کودکان بی‌هدف در بازارها کیپ هم ورجه‌وورجه می‌کنند.

مردم به صدای ناهنجار انفجار میلیون‌ها تومانی که در اطرافشان یکی پس از دیگری دود می‌شود خو گرفته‌اند و بی‌اعتنا می‌گذرند[2]، یک دوهزارتومانی بیخ گوشم می‌ترکد و گریزان از دود و غبار، بیست قدم مانده به ایستگاه تاکسی را با چشمان بسته طی می‌کنم، در همان گام نخست به یاد پرسه‌های امیدوار چارلی چاپلین در «روشنی‌های شهر» می‌افتم و یک قدم مانده به ایستگاه، درست زمانی که به یاد دختر گل‌فروش نابینا افتاده‌ام دیگر خبری از هیاهوی اطراف نیست و در سکوت مطلق چشم باز می‌کنم، خود را در میان کسانی که هر یک با چهره، پیشینه، آینده و داستانی متفاوت منتظر ایستاده‌اند می‌یابم و به‌آرامی سکوت به آواهای محو و سپس هیاهو تبدیل می‌شود.

دخترک درحالی‌که ماهرانه نقش گریه را بازی می‌کند با دست مشت کرده‌ی کوچکش چَشم می‌مالد، مشت تُپلش شبیه ابرهای کارتونی است و درست به‌اندازه‌ای است که گودی چشم خودش را پُر کند، با دست دیگر تن‌پوش مادر را گرفته، معلوم نیست این‌بار دلش چی خواسته، آرتیست کوچولوی پنج‌ساله که متوجه نگاه من شده آرام می‌شود و درحالی‌که سرش پایین است نگاهم می‌کند، گل‌های پیراهنش در باد می‌رقصند، باد با شیطنت گِرد تنش می‌چرخد و با به‌هم‌ریختن گیسوانش می‌گریزد، چشمک می‌زنم، در کسری از ثانیه سرش را بالا می‌کند، زبان درمی‌آورد، روی برمی‌گرداند و چِفت به پای مادر می‌چسبد، هنوز به این‌که چطور در آغوش مادرش گم شده فکر می‌کنم که متوجه مادر می‌شوم، خانم سی‌ساله ایست با موهای شرابی، مانتوی گلبهی تنگ و کوتاهی به تن دارد و گاهی سعی می‌کند با دست کمی آن را پایین‌تر بکشد، گویی در سلول نیم متری انفرادی زندانی است، سخت می‌کوشم با خویشتن‌داری بیش از این نگاهم روی ظاهر عجیبی که ساخته، سنگینی نکند، به دوردستی چشم می‌دوزم و در این اندیشه‌ام که چرا با آنکه خواهان آزادی اندیشه[3] و سلیقه‌ام ظاهر ساختگی و عجیب شخصی که بی‌گمان خودخواسته بوده، نظرم را به خود جلب کرده است، در همین میان به یاد عروسک‌های کودکی خواهرم می‌افتم که با لاک‌های رنگی هزار و یک جور بلای جورواجور بر سرشان نازل می‌کرد، پیش از آنکه وارد خاطرات خانه‌ی مادری و روزگار کودکی شوم تاکسی جلوی پایم ایستاده، سوار می‌شوم.

برای جدا کردن ردیف‌ها و آسایش بیشتر سرنشینان میله‌ای فلزی که با لاستیک پوشانده شده پشت صندلی‌های جلو جوش زده‌اند، این‌روزها خودروی ملی مرحوم دوباره احیا شده و به‌وفور در خیابان‌ها دیده می‌شود؛ راننده سبیل ندارد، ته‌ریش هم ندارد، شش‌دانگ حواسش به رادیو است که پشت سر هم می‌گوید «سبقت بگیرید، اینجا سبقت آزاد است»

کنارش دانشجویی نشسته و از شیشه‌ی بغل مردم توی خیابان را خیره می‌نگرد، گمان می‌کنم دانشجو باشد، ولی چرایش را نمی‌دانم.

کنار من هم سربازی سرگرم زیر و رو کردن محتویات کوله‌اش هی وول می‌خورد، نظرم جلب شده و درحالی‌که سرم پایین است زیرچشمی می‌پایمش، لباس چریکی نیروی زمینی بر تن دارد، تمیز و مرتب است و بوی اتو می‌دهد، انگار لباس‌ها را همین حالا از خشک‌شویی تحویل گرفته و بی‌درنگ پوشیده باشد، پس از کنکاش بسیار برس گرد دسته‌داری از کوله‌اش بیرون می‌کشد، قدبلند است، به‌سختی خم شده مشغول تمیز کردن چکمه‌هایش می‌شود و باز هی تکان می‌خورد.

گوینده که گویی از تکرار «سبقت بگیرید»ها خسته شده، بحث تازه‌ای آغاز می‌کند، «آقا نگیم اتوبوس! معادل فارسی اتوبوس می‌شه وسیطه‌ی نقلیه‌ی عمومی!»

مات جمله‌ای که شنیده‌ام شمار کلمات بیگانه را مرور می‌کنم؛ معادل، فارسی، اتوبوس، وسیطه، نقلیه، عمومی! هیچ‌کدام پارسی نیست و نه هیچ‌یک برابر پارسی واژه‌ای.

افسوس می‌خورم، پیش از اینکه کاملاً سیر شوم دوباره چیزی نظرم را به خود جلب می‌کند، نخ کوتاهی از گوشه‌ی روکش صندلی جلویی بیرون زده، اخلاق بدی است، تحمل چیزهای اضافی را ندارم، مصمّم سعی می‌کنم با کندن نخ نظم را برقرار سازم، نخ سمجی است و نه‌تنها کنده نمی‌شود بلکه حالا خون است که از بریدگی انگشت فضولم می‌چکد، دستمال‌کاغذی را سفت می‌پیچم دور انگشت و نمی‌دانم چه سرّی است که خون بند نمی‌شود و به‌طور عجیبی هی بیشتر و بیشتر می‌شود، ناچار درحالی‌که به فلسفه‌ی وجودی آن نخ در آن لحظه و در آن مکان گله‌مندم و زیر لب می‌نالم از تاکسی پیاده می‌شوم،

تا چشم کار می‌کند دو طرف خیابان بوتیک است، داروخانه که سهل است دریغ از یک فروشگاه، پول خورد می‌شمارم و تا سر چهارراه پیاده می‌روم، دکّه‌ی مطبوعاتی همانند سراب‌ها و بادیه‌های اوج تشنگی و گرمای بیابان نمایان می‌شود، پیش می‌روم، جوان درشت‌هیکلی با کت چرمی ایستاده، یک چشمش به تلویزیون بالای سرش است و دیگری با جدیت تمام پیشخوان دکّه را می‌پاید.

– چسب زخم دارید؟

یک بسته می‌گذارد جلوی شیشه، برمی‌دارم و با حوصله نتیجه‌ی کنجکاوی و سامان‌بخشی بی‌مورد خود را چسب می‌زنم. یک‌گام پس می‌کشم تا مجلات و روزنامه‌ها را نگاه کنم، اکنون دیگر تمام حواسش به من است که پول چسب را حساب نکرده نروم و بی‌گمان از این‌که نمی‌تواند ادامه‌ی برنامه‌ی تلویزیونی را آسوده تماشا کند حرص می‌خورد.

چشم می‌چرخانم، دکّه‌ی مطبوعاتی همه چیز دارد جز نشریه؛ کارت شارژ، انواع خوراکی‌ها، هر چیزی که فکرش را بکنید به‌جز نشریات! می‌پرسم: تجربه دارید؟

– چی؟

* ماهنامه‌ی تجربه.

خم می‌شود و دسته‌ای مجله می‌گذارد روی میز، کش دور مجلات را باز می‌کند و شروع می‌کند به ورق زدن و برانداز کردن، لحظه‌ای بعد توی چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: فقط جدول و سودوکو داریم!

چهارراه را می‌گذرم تا تاکسی بگیرم، به این امید که به ماجراجویی ناخواسته‌ی امروز خاتمه دهم.

این‌طرفِ خیابان مردم جمع شده‌اند و راه بسته شده، به‌نظرم تصادف شده باشد، جلوتر که می‌روم صحنه‌ی عجیبی است، مکعب عظیم بتنی، تعادل‌بخش انتهای جرثقیل، همان جرثقیلی که روزهاست همین‌جا روی ساختمان غول‌پیکر زرد و سیاهی که رویش نوشته «ستاره‌ی پاسارگاد» کار می‌کند، جدا شده و از ارتفاع زیادی روی تاکسی افتاده! جلوی تاکسی همچون قایق موتوری بلند شده و چرخ‌ها آزاد در هوا تاب می‌خورند، پشت خودرو پانچ شده به زمین، سقف ردیف پشتی و صندوق مثل قوطی نوشابه جمع شده و به زمین چسبیده است.

به‌طور معجزه‌آسایی ردیف جلو سالم است و از مردم می‌شنوم که راننده و تنها سرنشینی که کنارش نشسته بوده بی‌هیچ آسیبی از خودرو پیاده شده‌اند، مردم راننده را نشان می‌دادند و چیزهایی از شانس می‌گفتند، شماری از خوش‌شانسی او و عده‌ای دیگر از بدشانسی‌اش.

بهت‌زده کنار تاکسی لنگ در هوایش رو به شیشه‌های ساختمان پاسارگاد ایستاده، به خود چشم دوخته و زیر لب چیزهایی می‌گوید، هم‌زمان که با برآورد تعداد شیشه‌ها و ضرب آن در طول تخمینی هر یک سعی در یافتن ارتفاع ساختمان دارم و از تکرار بی‌اختیار محاسبات بیهوده و گاه‌وبیگاه این‌چنینی دلخورم، از پشت سر به او نزدیک می‌شوم و چهره‌اش در شیشه‌های روبرو نمایان می‌شود، شوکه می‌شوم، راننده آشناست، سبیل ندارد، ته‌ریش هم ندارد.

گویی زمان از حرکت ایستاده و در آرامشی از ناکجا غوطه ورم، گوشه‌ی چشمم شبنمی به‌سختی جوانه می‌زند، می‌روید و لحظه‌ای بعد حسی نیست جز گرمای جاری اشکی که آسان به مقصدی نامعلوم روانه می‌شود.

نگاهم به آرامی سر می‌خورد روی دست‌هایم، گوشه‌ی چسب نخ‌نما شده و نخ سمج دیگری به من دهن‌کجی می‌کند، برای کندنش تلاشی نمی‌کنم، امروز پیاده به خانه خواهم رفت و در راه به این فکر می‌کنم که چند تن در این جهان از تماشای رقص شاخه‌ها هنگامی که نسیم لاله‌ی گوشت را نوازش می‌دهد لذت می‌برند؟ چند نفر دیگر چون من حاضرند ساعت‌ها در انحنای تراشیده‌ی صندلی چوبی غرق شوند و آرمان‌گرایانه به آینده‌ی انسان‌ها بیندیشند؟

به خانه که می‌رسم یک‌راست به سراغ دفترچه‌ی خط‌خطی روی میز می‌روم، مداد کوتاه کنارش را برمی‌دارم و خوانا می‌نویسم:

«جهان پیوسته در حال تعلیم است، تو تنها باید آموختن را آموخته باشی»

پانوشت:

[1] جنگ جهانی دوم نزدیک به ۲۷ میلیون تن از مردم شوروی را به کام مرگ کشاند، یعنی روزانه ۱۸ هزار نفر. به‌جز این، ۳ میلیون روس در اردوگاه‌های آلمان و به‌ویژه در اتاق‌های گاز از پای درآمدند. در بلاروس یک میلیون و ۸۰۰ هزار تن کشته شد و در لنین‌گراد هم یک میلیون تن قربانی ۹۰۰ روز محاصره گشتند. حدود پنج میلیون شهروند لهستانی در طول جنگ به دست نیروهای آلمانی به قتل رسید که نزدیک به دو میلیون نفر آنان، غیر یهودی و سه میلیون تن دیگر از یهودیان مقیم لهستان بودند، این رقم بیش از ۱۶ درصد جمعیت آن کشور را نسبت به سال ۱۹۳۹ تشکیل می‌داد. تلفات آلمان در جنگ جهانی دوم در برخی منابع ۵ میلیون نفر اعلام شد که ۳٫۳ میلیون نفر آن سرباز و مابقی مردم غیر نظامی بودند که در بمباران کشته شدند. پس از پایان جنگ اعلام شد که ۳٫۱ میلیون تن بمب به دست متفقین بر بسیاری از شهرهای آلمان فروریخته که نتیجه آن بی‌خانمانی ۸ میلیون آلمانی بود. همچنین ۱۲ میلیون نفر در طول جنگ بر اثر قحطی در چین، ایران، اندونزی، فرانسه و هندوستان جان خود را از دست دادند که شمار این تلفات اغلب در آمارهای جنگ، از قلم افتاده است. کل رقم کشته‌شدگان نظامی و غیرنظامی جنگ جهانی دوم که مرگبارترین نبرد تمام تاریخ است، بین ۶۵ تا ۸۵ میلیون نفر برآورد می‌شود.

[2] شمار آسیب‌دیدگان حوادث چهارشنبه‌سوری در سال ۹۲ برابر با ۴۴۱ تن زخمی، ۲۲ مورد قطع عضو، ۲ مورد تخلیه‌ی چشم و ۳ تن کشته گزارش شده است. از میلیاردها تومان هزینه‌ی دود شده نمی‌توان برآورد درستی داشت ولی برابر با نزدیک‌ترین تخمین، به‌طور میانگین هر خانواده‌ی ایرانی ۱۵۰۰۰ تومان صرف خرید ترقه کرده است، حاصل‌ضرب ۲۲ میلیون خانوار ایرانی در ۱۵ هزار تومان رقم ۳۳۰ میلیارد تومان است! با در نظر گرفتن ۲۴۰ هزار تومان هزینه‌ی سالانه‌ی موردنیاز برای آموزش در دوره‌ی دبیرستان، مخارج تحصیل 1،375،000 دانش‌آموز مستعد، بر باد رفته است؛ مبلغ لازم برای سرپرستی کودکان نیازمند در طرح اکرام ایتام ماهانه ۲۰ هزار تومان است، بدین‌سان به‌جای دود و ناهنجاری دستاورد این ولخرجی بزرگ می‌توانست ۱۰ سال سرپرستی از ۱۳۷۵ کودک نیازمند باشد.

[3] الف) قرآن کریم، سوره البقرة آیه ۲۵۶ :

«لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»

[در دین هیچ اجباری نیست؛ هدایت از گمراهی آشکار شده است پس هر کس که به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد به چنان رشته‌ی استواری چنگ زده که هرگز نخواهد گسیخت، خدا شنوا و داناست.]

ب) قرآن کریم، سوره یونس آیه 99 :

«وَلَوْ شَاک رَبُّكَ لیمَنَ مَک فِي ایأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا کَفَأَنتَ یُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ»

[اگر پروردگارت بخواهد، همه‌ی کسانی که در روی زمین‌اند ایمان می‌آورند، آیا تو مردم را به‌اجبار وا می‌داری که ایمان بیاورند؟]

ج) انجیل غلاطیان، باب ۵ بند ۱۳ :

برادران عزیز خدا به شما آزادی عطا کرده است امّا آزادی نه برای پیروی از خواسته‌های نفستان، بلکه برای مهربانی کردن و خدمت به یکدیگر.

پی‌نوشت: این داستان کوتاه در شماره 23 نشریه فرهنگ به چاپ رسیده است.

پرینت

1 دیدگاه

واقعیت رو زیبا به تصویر کشیدی

Besiar awli ???

تمام مدتی که در حال خوندن متنت بودم خودم رو شبیه یک روح که نمیبینیش که داره دنبالت میاد, دیدم و تمام احساسات و گفتگوهای درونیت رو می فهمیدم.
زیبا بود…

پاسخ دادن


این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.