آن شب،
بعد ِ تلخی چای و،
فرود فنجان،
چه دردی کشید …
کاغذ !
و چه ظلمی کرد،
قلم!
با هر واژه ای از تو،
که به روی ورق چکید؛
چه فریادها کشید…
فاصله !
با هر حرفی از تو،
که به روی خطهای ممتد کمرنگ،
می لغزید …
باران تندی می بارید،
و او چه صبور،
صدای سوت قطار کلمات را،
در ایستگاه آخر جمله،
به وضوح می شنید …
تن خیس حروف زخم می خورد،
آنقدر خواند و نوشت تا خوابش برد …
و تا سحر چیز زیادی نمانده بود!
تنها جرعه ای ته فنجان باقی و،
کاغذی سوخته از آه،
مرد و این آخرین نقطه ی سیاه .
– مهراد آریا